دقیقا یادم نیست چه سالی مطالبش رو میخوندم و اصلا نمیدونم چی شد که وبلاگش رو پیدا کردم! شاید اسم اون دانشگاه رو سرچ کرده بودم و وبلاگی به این اسم بود، یه چیز سبزی میاد تو ذهنم با پست های کوتاه! ولی اصلا یادم نیست چی بود! شاید اونجا کامنت گذاشته بود و یا شاید از لینک های دیگه بهش رسیده بودم. خب آدم خاصی بود و هست :) و حس جالبی داشت. امروز بعد از حدود شاید سه سال یا چارسال شایدم بیشتر. همون دانشگاهی دارم درس میخونم که خاطراتش رو مینوشت و دیگه برام غریبه نیست چیزایی که میگفت و راستش. خداروشکر :) سال اول و دوم خوبی نداشتم، مخصوصا سال دو کاملا دپرس شده بودم و به فکر انصراف بودم!! ولی گزینه دیگه ای نداشتم تا این تصمیم رو عملی کنم و کاملا حس پوچ بودن و به درد نخور بودن  تو این فیلد رو داشتم راستش، چون فکر میکردم نمیتونم رشد کنم و زبون استادا رو متوجه نمیشدم و نمیدونستم پوینت قضیه چه !! و بدیش حرف نزدنم بود. چون با کسی حرف نمیزدم فکر میکردم فقط اوضاع خودم انقدر داغونه و خب این حس بدو چند برابر میکرد البته گفتم که شروع نسبتا طوفانی‌ای داشتم و این باعث شده بود مرکز توجه باشم (یا شاید خودم فکر میکنم که این اتفاق افتاده بود!) و افتم خب قابل توجه بود و حسابی نمایان.

نمیدونستم باید چکار کنم و قراره به کجا برسم و چی بدتر از سردرگمی؟ و دیگه چیزی که داشتم واسم باارزش نبود! میدونی یاد یه چیزی افتادم که شاید خیلی ربطی نداشته باشه یا شاید حتا اصلا درست نباشه، فکر میکنم ما آدما جذب چیزی میشیم که توش حس قدرت میکنیم! جذب آدمایی میشیم که حس تحسین بهمون میدن، جذب کارایی میشیم که میتونیم تا حد خوبی منحصر بفرد باشیم توش. و اینطوری میشه که وقتی تو یه فیلدی نمیدرخشیم دوست داریم فرار کنیم! و مهم نیست چقدر اون چیزی که داریم با ارزشه. یه دوره‌ای حس خنگی هم داشتم خب :دی و کلا بگم که حال و هوای خوبی نبود. راستش دوران امتحاناته و علی رغم میل باطنیم به شرح و بسط کلی موضوع، نمیتونم ینی وقتش نیست.

فقط خواستم بگم که الان که بعد از چند سال خوندمش دوباره حس خوبی دارم.

این داستان ادامه داره


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها