اونروزا که افتاده بودم تو یه لوپ وحشتناک و خودمو حسابی شاخ میدونستم، راستشو بخوای الان میفهمم که تموم اون کارها و تصمیمات با ماسک اراده !  نشانه چیزی جز ضعیف بودنم نبوده، ماندن در منطقه امن حتا به قیمت پوچ شدنِ یه دوره قابل توجه از زندگی. ترس، ترس از بودن و قیاس شدن و مبارزه کردن با ادعای اینکه حق من بیشتر از این چیزاست. میدونی قدرت حقیقی در جنگیدن یا حداقل در صحنه بودنه، نه اینکه پشت یه سری ادعاهای توخالی که حتا خودتم باورشون نداری سنگر بگیریُ :) اوایل ورودم به دانشگاه حال بهتری داشتم، چون درونا معتقد بودم حقم بیشتر از این بود، اگه نشد دلیلش نخواستن خودم بود ولی راستشو بخوای برای نخواستن، دلیل که هیچ! حتا توجیه هم نداشتم.ولی الان میدونم، ترس. با چند تا نمره خوب قابل توجه (که شانس هم دخیل بود) گفتم دان! دیدی حقت بیشتر از اینا بود!! و افتادم تو یه سیر نزولی وحشتناک. به خودم که توجه میکنم میبینم میترسم از موفق شدن! میترسم از حسابی درس خوندن و تمرین حل کردن، میترسم از یاد گرفتن چیزای جدید. هر کیو میبینم اصرار دارم که بگم خوب نخوندم. میخوام تغییر بدم این روند رو. تو این حدودا یه ماهی که تا آخر ترم دارم میخوام شدیدا درس بخونم و تمرین حل کنم و نترسم. میخوام که دیگه عمدا سنگ نندازم جلو خودم و نذارم اتفاقاتی مثل یکشنبه پیش اینطوری منو از حسی که چند روز روش زحمت کشیده بودم دور کنه. همه در تکاپو هستن، و ما تا انگیزه‌ پیدا کنیم اونا از خط پایان رد شدن‌. حواست باشه :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها