روزها با ماژیک



بعد از مدت ها اومدم بیان! حدود دو سال بود که میخواستم یه فضایی برای ثبت این روزهای زندگی داشته باشم و انتخابم همین جا بود اما هی نمیشد. وبلاگ خوانی من فک کنم از سال ۹۳ شروع شد نمیدونم چرا این کار تو اون دوره واسم شدیدا جذابیت داشت، از وبلاگ کنکوری ها (چون کنکوری بودم! یه دوره کنکوری پرحاشیه) بگیر تا وبلاگ دکترا و دندونپزشکا (یادمه دنبال انگیزه بودم واسه ادامه!:)) ) تا وبلاگ پاسخ به سوالات شرعی:)) و برو تا انتها. اتفاقات زیادی افتاد که حالا میخوام قدم به قدم ثبتشون کنم تا برسم به اینجایی که هستم و بعدش ادامه به جلو
بین تموم نوشته ها یه وبلاگی میشه گفت برای همیشه تو ذهنم موند و حتا الان هم بعد حدود ۴ سال دنبالش میکنم و شاید قوی ترین انگیزه من برای نوشتن تو این فضا همین شخص باشه. از وبلاگش به اسم دیرفراری تو بلاگفا تا شکلات گس و این روزها لایف اروند می یا گوشواره گیلاس. خلاصه که حرف زیاده. هر چند اینجا رو فعلا هیچکی نمیخونه و احتمالش زیاده که کسی هم نخونه هیچوقت:) ولی به هر حال خوش اومدم ؛)

اونروزا که افتاده بودم تو یه لوپ وحشتناک و خودمو حسابی شاخ میدونستم، راستشو بخوای الان میفهمم که تموم اون کارها و تصمیمات با ماسک اراده !  نشانه چیزی جز ضعیف بودنم نبوده، ماندن در منطقه امن حتا به قیمت پوچ شدنِ یه دوره قابل توجه از زندگی. ترس، ترس از بودن و قیاس شدن و مبارزه کردن با ادعای اینکه حق من بیشتر از این چیزاست. میدونی قدرت حقیقی در جنگیدن یا حداقل در صحنه بودنه، نه اینکه پشت یه سری ادعاهای توخالی که حتا خودتم باورشون نداری سنگر بگیریُ :) اوایل ورودم به دانشگاه حال بهتری داشتم، چون درونا معتقد بودم حقم بیشتر از این بود، اگه نشد دلیلش نخواستن خودم بود ولی راستشو بخوای برای نخواستن، دلیل که هیچ! حتا توجیه هم نداشتم.ولی الان میدونم، ترس. با چند تا نمره خوب قابل توجه (که شانس هم دخیل بود) گفتم دان! دیدی حقت بیشتر از اینا بود!! و افتادم تو یه سیر نزولی وحشتناک. به خودم که توجه میکنم میبینم میترسم از موفق شدن! میترسم از حسابی درس خوندن و تمرین حل کردن، میترسم از یاد گرفتن چیزای جدید. هر کیو میبینم اصرار دارم که بگم خوب نخوندم. میخوام تغییر بدم این روند رو. تو این حدودا یه ماهی که تا آخر ترم دارم میخوام شدیدا درس بخونم و تمرین حل کنم و نترسم. میخوام که دیگه عمدا سنگ نندازم جلو خودم و نذارم اتفاقاتی مثل یکشنبه پیش اینطوری منو از حسی که چند روز روش زحمت کشیده بودم دور کنه. همه در تکاپو هستن، و ما تا انگیزه‌ پیدا کنیم اونا از خط پایان رد شدن‌. حواست باشه :)


آدما هیچوقت از تو توضیح نمیخوان! پس در هر شرایط و موقعیتی درست ترین کار رو انجام بده و طوری پرفکت (در حد خودت) عمل کن که جایی برای نگرانی در مورد  نظر دیگران نمونه. هیچوقت و هیچوقت به بهانه اینکه بعدا توضیح میدم! یا اگه پرسیدن توضیح میدم، ناقص عمل نکن و یا از ارزش‌های خودت دور نشو. تو هیچ زمینه‌ای.


چرا باید آدم قشنگترین حس هاش رو با آدمای اشتباه share کنه؟

چرا؟

چرا؟

.

باز تحت فشار روحی قرار گرفتم و گویا به طرز فاجعه باری میل به ابرازش دارم، راحتر بگم بالا بردن دستام به نشانه تسلیم! کاری که این اواخر دائما انجامش دادم.

میدونی انگار تسلیم شدن دم دست ترین گزینه‌س و چقدر رقت انگیزه وقتی کاری از دستت برمیاد و انجام نمیدی. 

میل به مورد علاقه واقع شدن یه آدم درست و حسابی دارم! و این آلارم همیشگی رو تو مخم به صدا درمیاره این حال و هوا بارها از من یه احمق تمام عیار ساخته.


میخوام بنویسم از اینکه حس میکنم تو یه سال گذشته چقدر حقیرانه زندگی کردم و عمیق تر که فکر میکنم تو ده سال گذشته :) دائما منتظر تایید دیگران بودن، منتظر دیده شدن، خواسته شدن! دائما فرار کردم بدون اینکه بدونم دقیقا چی میخوام و دقیقا دارم از چی فرار میکنم! اگه فرصت حرف، که راستشو بخوای اونم واسه جلب توجه بوده، پیش اومده ادعاهای فوق هیجانی داشتم از اینکه زندگی معمولی دیگران منو خوشحال نمیکنه:) اما در عمل خیلی معمولی‌تر خیلی. عمل کردم. این جا جرات دارم(؟) که با خودم رو در رو شم و بگم دائما منتظر یه سوپر هیرو بودم که بیاد دنیا رو واسم گلستون کنه :)) (خنده عصبی!) چرا؟ وقتی خودم واسه خودم قدم از قدم برنداشتم، این هیجان از کجا متولد شد جز انفعال و ضعف و عدم اعتماد به نفس و کلا تمام فقدان های موجود در دنیا! تمرکز بی پایه و اساس رو آدمای نه چندان سوتبل! میدونی رویایی با خودت خیلی چیزا رو واست روشن میکنه.

ادامه دارد.


چند روزه که تمام بدنم انگار خواب رفته، و این موضوع در کنار آلودگی هوا واقعا واسم اذیت کننده‌س، ۹۷ روزه که مامان و بابامو ندیدم که طبیعتا حس خوبی نیست اما این که از بعضی شرایط پر تنش دورم خوبه! اون شب دلم واقعا گرفته بود از اینکه زندگی چطوری میتونه فاصله بندازه بین خیلی چیزا، با خیلی از آدما. حالم از آدمی که حدود یه سال درگیرش بودم بهم میخوره :) و فکر میکنم کم کم دارم یاد بگیرم که به خودم احترام بذارم! این جمله رو نه به فرم کلیشه بلکه از صمیم قلب میگم هیچوقت از آدما واسه خودتون بُت نسازین. اجازه بدین بیان سمتتون و با چشم سر ببینیدشون! الان هر چی بخوام تایپ کنم آلارم یم نباش تو مخم صدا میده!!! ولی یکم مغرور باشین و اجازه بدین طرف برای اثبات خودش یکم زحمت بکشه. اگه فرقی بین خودتون و دیگران حس نکردین بیخودی وقتتون تلف نکنید. میشه راحت بگم ابله نباشین؟ بخاطر تنهایی، استرس یا هر گُهی با آدم غلط به هررر لحاظ! چه سنی، چه اعتقادی جه فرهنگی وارد فاز صمیمیت نشین. وارد رابطه با آدمی که نمیتونید پیشش خودتون باشین نشین ، خودتونو تخریب نکنید. فکرم درگیره. نمره هایی که تا حالا اومدن خوب نبودن، در واقع اصلا خوب نبودن! ولی من تسلیم نمیشم چون هنوز مدت زیادی نیست که شروع کردم به بهبود بخشیدن اوضاع. روابطم نیاز به کار اساسی داره، عملا نه با کسی صمیمیم نه کسی هست راهنماییم کنه! دروغ چرا گاهی از اینهمه تنهایی به ستوه میامولی دلم نمیخواد با آدمایی که چیزی بهم اضافه نمیکنن دورم رو شلوغ کنم! حس میکنم جمله تلخی گفتم. بیخیال


تو بیمارستان جز خانواده ام( که همیشه فقط همین ها کنارم بودن مادرم.) هیچکس نبود و من چطور حس عمیق و حقیقی تنهایی رو با واژه‌ها بیان کنمهیپکس نبود هیچکدوم از اون آدمایی که با تمام قوا سعی میکردم رضایتشونو کسب کنم! خودمو باهاشون مقایسه کنم! ازشون ناراحت یا خوشحال باشم به صورت پایدار! هیچکس نبود و این حاله سیاه رو کی حس میکنه جز کسی که تجربه‌ش کرده.

بعد از مرخصیم تصمیم گرفتم وابستگی دارویی رو کلا قطع کنم و عملا دیگه پیش روانپزشک نمی رفتم ولی دچار یه حالتی شده بودم که نمیدونم اسمش شیداییه یا نه! عملا بی پروا شده بودم و کاملا در یک قدمی به گ.ا.ه  رفتن حقیقی بودم (شاید از اتفاقات این دوران بگم بعدها) با دروغ به آدمای غریبه نزدیک میشدم و انگار از سر کار رفتنشون حال میکردم و چقدر حقیر بودم :) لازم به ذکره که تمام آدمایی که اینطوری بهشون نزدیک میشدم هیچ یک آدمای خوبی (در تعریف خوب و بد بودن به صورت کلی!) نبودن میدونی جالب چیه؟ بازم باهاش حرف میزدم :)))) حالم ازش بهم میخورد! عملا حس میکردم القا کننده بخش عظیمی از حس های بدم همین شخص بود ولی بازم باهاش حرف میزدم دوباره شروع کردم به درس خوندن و شرکت در کنکور و اینبار با تصمیم قطعی برای رفتن به دانشگاه. رتبه ام به طرز قابل توجهی بهتر شد و خدا رو شکر بخاطر لطفش که قطعا بخاطر لیاقت من نبود :)

تصمیم جدی داشتم که شمارمو عوض کنم و شیفت دیلیت! اما نتونستم و در حین مکالمات بعدی با دروغی دیگر :)) حقیقت موجود رو گفتم! میدونی چیه؟ من انقدر درون قلبم از اینوشخص متنفر بودم که حتی حاضر نبودم ۱ ساعت در کنارش باشم (حتی این قبل از شناخت حقیقی‌ه). تصمیمات هیجانی و بلاخره دیدار! دیدن آدمی که حدود دو سال باهاش تلفنی حرف زده بودم و عکسشو دیده بودم (من به این شخص حتا تو اون مقطعم هیچ حس عاطفی نداشتم!! اگرم داشتم واقعا بخاطر نمیارم) دیدار فوق عجیبی بود! اصلااااا آدم نرمالی نبود! نحوه حرف زدنش! حرکاتش واقعا منو میرسوند! میتونم بگم از بدترین حس های دوران عمرم بود بعد از چند مدت پاشد رفت بکم اونورتر و چیزی خورد که اصلا نمیدونم چیه و هیچ ایده ای راجع به حس اون لحظه‌ام برای توصیف ندارم! کاملا گیج بودم :) هی. اون دوران گذشته و الان دارم "سعی" میکنم و به خاطر میارمشون ولی با همین حد رقت هم بازم عمیقا دلم به درد میاد. موقع خداحافظی نمیدونم چرا (میدونم! هورمون احمق بودن!) چرا حس کردم آدم محترمیه و اصلا چرا فکر کردم؟ چرا درگیر بودم گفتم میشه دستتو بگیرم!!!!! این من نبودم! هرگز من هیچ حس خوبی به این آدم نداشتم، آیا باقیمانده بی ارزش پنداری خودم بود؟؟؟ گفت اتفاقا خیلی دوست دارم، اینو نه با لحنی که داری میخونی! به شدت عجیب، با لرز و بیقراری و حس فرار که هیچوقت تو زندگیم ندیده بودگ و ندیدم. چند ثانیه دستشو گرفتم و عملا حس میکردم دستشو داره میکشه. گاهی فکر میکنم یه کابوس بوده! یه کابوس وحشتناک.

ادامه داره(دلیل مرور این خاطرات، تماس تلفنی امشبه.)


تا جایی که ذهنم یاری میکنه اواخر سال ۹۳ بود که با وبلاگش آشنا شدم. پست هاش رو میخوندم و بهتره بگم القاهای خودش سبب شد فکر کنم آدم خاصیه! واسش چند باری کامنت گذاشتم و طبق طبیعت اون دوره از زندگیم سر هیچ و پوچ، واقعا بدون حتی یک جمله منطقی برای توجیه کارهام. نه . شاید حس تنهایی و سرخوردگی اون دورانم بی تاثیر نبود،  شروع کردم به حرف زدن باهاش و توصیف شرایط اون دوره و تیر خلاص! با جواب های کاملا از نوع طرفداری بی دلیل از من و حس هام کم کم از این حس های افسانه‌ای در من شعله کشید که خدا این عامل خیر رو سر راهم قرار داده :)))) (پرانتز تا اتوبان شهید ستاری) میدونی الان که فکر میکنم واقعا عامل خیر بود اما نه به اون شکلی که انتظارش رو داری از نوع یاد گرفتن از زخم هات.‌ داشتم واسه کنکور میخوندم( کاملا منفعلانه و از روی عادت، بار اولم نبود. صرفا یه آدم به گفته دیگران باهوش کاملا سرخورده بودم) گفت اگه کمکی ازش بربیاد دریغ نمیکنه :) و خیلی راحت شماره‌سو واسم ایمیل کرد! بر اساس موقعیت اجتماعیش (که ذکر نمیشه! و تفکرات اون مقطع) هر حرکتش نشان از بهترین بودنش بود واسه من :))

اولین تماس تلفنی و چرا. چرا سعی میکردم خوب باشم؟ نه فقط با اون. چرا همیشه سعی میکردم همه رو راضی نگه دارم و اونی باشم که نبودم! اصلا نبودم!! بعد چند بار مکالمه بحثش به سمت خاص بودنش و محبوب بودنش کشیده شد و اینکه دخترا چقدر دنبالشن:)) و تظاهر به مذهبی بودن، میدونی تمام اینا هم واسه من که الان دارم مینویسم هم واسه تویی که احتمالا داری میخونی فوق مسخرس :)) ولی ما تو اون موضع باور کن متوجه نمیشیم! یا حداقل خود گول زننده های حرفه‌ای میشیم حالا فرض کن بدون هیچ تجربه‌ای با معصومیت و ذهن پاک راجع به آدم ها:).شروع کرد به تحلیل حس هام و بهم گفت افسردگی داری. این شد شروع مراجعه به روانپزشک! و حدود یک سال مصرف داروهایی که دوای درد من نبودن. مکالمات ادامه داشت به مرور کاملا حس میکردم آدم درستی نیست، از سوال هاش از عقایدش از خیلی چیزا اما حتی به خودم اجازه نمیدادم باورشون کنم :) میدونی چرا؟ چون تنها آدمی بود که تو اون اوضاع فوق گند بهم توجه نشون میداد و ببین که انفعال با آدم چیکار میکنه. و حالم هر روز بدتر میشد و هر روز حس پوچی بیشتر و بیشتر بهم غلبه میکرد و نتیجه افزایش دوز داروها بود تا اینکه اون سال کنکور دادم و بدترین رتبه‌ای که میشد بیارم رو هیچوقت واسش مهم نبود چی میشه چون اون دنبال چیز دیگه‌ای بود:) خودم پیام دادم که فلان رشته و فلان جا قبول شدم :) مشخصا دروغ گفتم و تو بهم بگو چرا . میخواستم ارتباطم رو کاملا باهاش قطع کنم و دوباره به زندگی برگردم راستشو بخوای هنوز نفهمیده بودم که چی شده این نقطه شروع نه فقط دروغ گفتن بلکه در دروغ زندگی کردن بود. انقدر درونم بی ارزش شده بود (اینو حالا میفهمم) که رو پروفایلم عکس دیگران رو میذاشتم :) و فکر میکردم هر کسی در هر شرایطی بهتر از منه! شروع کردم به زندگی فیک دانشجویی و. خدای من:) میدونی؟ فکر میکردم خیلی خفنم که تو نقشم حرفه ایم ولی در واقع نمیدونستم که احتمالا جزو ابله ترین آدما بودم که. خودت میفهمی چی میگم :) دروغ گفتن هام همینطوری رشد میکرد و عملا دیگه من"ی وجود نداشت. پاییز اون سال سوساید کردم، که حتا این کارم هم از رو جرات نبود! هیچ دلیلی برای ادامه نداشتم حس میکردم یه آدم کاملا ورث لث و پوچم! و شاید واقعا هم بودم. چند روز بستری بودم و عملا خطری تهدیدم نکرده بود :))) و فقط یه رنج برای خانواده‌ام. که هزاران بار وای بر من که نمیفهمیدم


تعامل با آدمای مختلف خیلی چیزها رو واست مشخص میکنه، مثلا اینکه در برابر تیپ مختلف آدما سعی میکنی چه رفتاری نشون بدی و کدوم یک از این رفتار ها باعث میشن احمق بنظر برسی. تو این مدتی که اندکی با آگاهی بیشتر زندگی خوابگاهی رو تجربه کردم (قبلش هم تجربه کرده بودم منتهی "تفاوت" هیچ تعریفی واسم نداشت اونموقع!) به موارد زیادی رسیدم. یکیش این بوده که یکی از شرایطی که باعث میشه صفت حماقت به خودت و دیگران اثبات شه عدم تغییر در رفتاره! اینکه تو مدتها یه رفتاری نشون دادی و یه ریسپانسی گرفتی که اذیت شدی، تکرار دوباره همون رفتار نشانه چیزی جز این نیست. اینکه استراژی رفتاری نداشته باشی، اینکه ذره ای سعی نکنی آدمای دورت رو بشناسی و به توهمات ذهنت استناد کنی! اینکه تا حد بسیار زیادی واقع بین نباشی.

الان خوابم میاد ولی حتما بعدا ادامه میدم این نوشته رو.


●تعلل

●اقرار به ضعف و ناتوانی ۱. به صورت توهمی ۲. پیش هر آدم درست و غلطی صرفا و یقینا برای جلب توجه و توجیه!

●واگذاری نتیجه حتا قبل از هر اقدامی

●استراژی نادرست رفتاری! خصوصا بعد از اثبات گونه وجودی یک آدم به صورت کامل واضح

●بعضا شوخی های تخمی و نابجا

●سرخوشی بی معنی و سرازپا نشناختن های بی مورد و بی مفهوم، یا بهتره بگم نشون دادن رفتارهایی که خودم کاملا آگاه و واقفم که نمایشی بیش نیست!

●زندگی لابلای نظرات دیگران

●نگرانی :)

●مدت ها راجع به یک مسئله فکر کردن و در زمان اقدام، اکت کاملا تخمی و مخالف با حس و حال

●ترس از خودم بودن

●دپرسی و سرخوشی آزار دهنده

●بعد از یادگیری رفتار عدیت گونه!

●ترس.


میتونم ساعت ها به عکس های پروفایلش زل بزنم و تشعشع قدرت رو با تمام وجود حس کنم! یه چهره کاملا معمولی اما با ژست هایی که قدرت و اعتماد به نفس رو فریاد میزنه. چند بار تو سالن مطالعه دیدمش، رها از هر چیزی در حال حل کردن تمرین بوده. و عجیب نیست که دیدم رنک ۱ دانشکده‌ایه که تعداد دخترا انشگت شمارن و ادعا دارن که پسرا باهوش ترن تو این زمینه ها!! کاملا مشخصه کم حرفه و پوینت مثبتش اینجاست که هیچ غمی پشت این کم حرفی نیست، اینو میفهمم چون دیگه حالم بهم میخوره که کم حرفیم معرف خودخوریمه:/ 

این تایپ آدما یه چیزی رو تو وجودم شعله ور میکنن، بحث مقایسه نیست شاید اما عمیقا از تصور بودن یسری ویژگی ها درون خودم به وجد میام! ینی کاش بتونم یه وجود بیاورم این مدل بودن رو. در حال حاضر ارتباط چشمیم به صفر میل میکنه! فکر کن از تصور اینکه با کسی چشم تو چشم شم و نگاهشو برگردونه! (حتا در این حد) تو صورتشون نگاه نمیکنم. بعد انتظار معجزه دارم :)ک. تو طول این ترم ۳ تا سوال پرسید که هر سه تا رو غلط جواب دادم البته بهتره بگم اولی رو اصلا اجازه ندادم پرسیده شه!!!! این مدل "بودن" اذیتم میکنه یه موجود بی اعتماد به خود. و تمام این عقب موندن ها اورثینکینگ !! راجع به نتیجه بوده! 


دقیقا یادم نیست چه سالی مطالبش رو میخوندم و اصلا نمیدونم چی شد که وبلاگش رو پیدا کردم! شاید اسم اون دانشگاه رو سرچ کرده بودم و وبلاگی به این اسم بود، یه چیز سبزی میاد تو ذهنم با پست های کوتاه! ولی اصلا یادم نیست چی بود! شاید اونجا کامنت گذاشته بود و یا شاید از لینک های دیگه بهش رسیده بودم. خب آدم خاصی بود و هست :) و حس جالبی داشت. امروز بعد از حدود شاید سه سال یا چارسال شایدم بیشتر. همون دانشگاهی دارم درس میخونم که خاطراتش رو مینوشت و دیگه برام غریبه نیست چیزایی که میگفت و راستش. خداروشکر :) سال اول و دوم خوبی نداشتم، مخصوصا سال دو کاملا دپرس شده بودم و به فکر انصراف بودم!! ولی گزینه دیگه ای نداشتم تا این تصمیم رو عملی کنم و کاملا حس پوچ بودن و به درد نخور بودن  تو این فیلد رو داشتم راستش، چون فکر میکردم نمیتونم رشد کنم و زبون استادا رو متوجه نمیشدم و نمیدونستم پوینت قضیه چه !! و بدیش حرف نزدنم بود. چون با کسی حرف نمیزدم فکر میکردم فقط اوضاع خودم انقدر داغونه و خب این حس بدو چند برابر میکرد البته گفتم که شروع نسبتا طوفانی‌ای داشتم و این باعث شده بود مرکز توجه باشم (یا شاید خودم فکر میکنم که این اتفاق افتاده بود!) و افتم خب قابل توجه بود و حسابی نمایان.

نمیدونستم باید چکار کنم و قراره به کجا برسم و چی بدتر از سردرگمی؟ و دیگه چیزی که داشتم واسم باارزش نبود! میدونی یاد یه چیزی افتادم که شاید خیلی ربطی نداشته باشه یا شاید حتا اصلا درست نباشه، فکر میکنم ما آدما جذب چیزی میشیم که توش حس قدرت میکنیم! جذب آدمایی میشیم که حس تحسین بهمون میدن، جذب کارایی میشیم که میتونیم تا حد خوبی منحصر بفرد باشیم توش. و اینطوری میشه که وقتی تو یه فیلدی نمیدرخشیم دوست داریم فرار کنیم! و مهم نیست چقدر اون چیزی که داریم با ارزشه. یه دوره‌ای حس خنگی هم داشتم خب :دی و کلا بگم که حال و هوای خوبی نبود. راستش دوران امتحاناته و علی رغم میل باطنیم به شرح و بسط کلی موضوع، نمیتونم ینی وقتش نیست.

فقط خواستم بگم که الان که بعد از چند سال خوندمش دوباره حس خوبی دارم.

این داستان ادامه داره


من فکر میکنم همه ما یسری نقاط تاریک القایی تو شخصیتمون داریم! که این القا گاهی از طرف خودمونه ، گاهی ریشه در اتفاقات کودکی داره! دقت کنید منظورم از کودکی سن خاصی نیست، هر دوره‌ای که به آدما اجازه تحلیل تمام و کمال خودت رو میدی و عجیب اینکه بی چون و چرا میپذیریشون! . مثلا شاید فکر کنیم به اندازه کافی زیبا نیستیم یا هوش سرشاری نداریم! یا هر چیز دیگه‌ای که تو وجود آدمای کمال گرا این نقاط بیشتره، هر چی زمان میگذره ممکنه به دلایلی مثل داشتن اهداف قدرتمندتر در زندگی و مشغله‌های فراوان کمتر بهشون فکر کنی، ولی معمولا وقتی میخوای تو حیطه " توجه" یه آدم یا یکسری آدم قرار بگیری، این نقاط میان تو سطحی ترین حالت ممکن‌، حالا میخوام بگم کسی که این نقاط رو تو وجود شما فعال کنه دوست شما نیست :)


میانترمش جزو نمرات پایین کلاس شدم با اینکه فکر میکردم خیلی خوب فهمیدمش! بعد واقع بینانه که بررسی کردم دیدم یه قسمت هایی رو فقط، اونم نسبتا خوب، فهمیده بودم. برای پایانترمش وقت گذاشتم، چندین بار وویس هایی که گرفته بودم رو گوش دادم و فکر میکردم این دفعه واقعا جزوه خودشو فهمیدم! ولی هیچ سوالی حل نکردم تقریبا با اینکه قبلش ۶۵ تومن دادم کتاب پ خریدم:/ 

امتحانشم خوب ندادم و خیلی حس ناکوت شدن داشتم، خواستم برم پیشش بگم بلد نیستم این درسو بخونم، جرات نکردم !:) غیرقابل پیش بینیه و ممکن بود بیشتر بهم بریزم.

علاوه بر اینکه حس میکنم نمره‌ام پایین میشه و به شدت ناراحتم چون معدل این ترم برام فوق حیاتیه از اینکه میبینم منم آدمی هستم که ممکنه بخونم و نتیجه نگیرم (قبلنا فکر میکردم غیر ممکنه این حالت واسم پیش بیاد!) ناراحت میشم. ناراحتم که درست و حسابی سوال حل نکردم واسش، ناراحتم که دو تا درس باهاش داشتم و تو هیچکدوم حتا متوسطم عمل نکردم!! و چطوری میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم‌. این از اونایی بود که تو ۱/۵ سال گذشته حس عجیبی بهش داشتم و شاید اگه نمره هام بالا میشد میتونستم باهاش پروژه بردارم :) ولی نمیشه. الان همش یه حسی درونمو فرو میریزونه یعنی ممکنه پاس نشم؟o_0 میشه لطفا زیر ۱۴ نشم؟:(

خب گ هم دیگه مثل اولا نیست باهام، شاید فکر میکرد خیلی شاخم و دید نیستم!! دیگه بهانه ای هم نداشتم :/ 

خوب خوندن تا اینجا رو اکثرا، و این رو اعتماد به نفسم اثر گذاشته، موقع خوندن امتحانم به شدت استرس داشتم و همش فکر میکردم  ازم جلوترن و بیشتر حالیشونه! شاید این بی تاثیر نبود تو گند زدنم، ولی من نمیذارم اینطوری بمونه.

یه حس هورمونی دیگه! حس میکنم عاشق!! م شدم با اینکه نمیدونم مجرده یا متاهل و اینکه هیچ ربطی بهم نداریم:| در وصف هورمونی بودن حس و حالم همین بس که چند روز پیشم حس میکردم شیفته ا.م شدم:// فقط خداروشکر قدش از من کوتاه تر بود ولا میرفتم پیشنهاد ازدواج بهش میدادم!!! ینی من تو ۱۳سالگیم اینطوری نبودم که الان شدم!

اونروزم جلو کتابخونه یکی از بچه ها رو دیدم که نمیدونم اسمش چیه!!!!! نگام میکرد نمیدونم شاید لباسم واسش جالب بود!! با لبخند! سرمو انداختم پایین و رد شدم، شاید بهتر بود سلام میکردم :/ تا شب که بهش فکر میکردم و دلم میخواست بغلم کنه!!!!

ا بعد از مدتها بهم زنگ زد دوست داشتم دنیا رو سرم و رو کله پوکش تو رابطه خراب شه، همچین با ادعا میگه نمیخوام متعهد باشم که انگار واسش صف کشیدن:/ خوشحالم که باهاش صادق نبودم !!!! بی لیاقت حال بهم زن، رسما بودنش توهین بهمه و متاسفم که بهش بها میدم! و دیگه ادامه نمیدم به این ارتباط تخمی

دلم پوکیده، نه تو دنیام کسی هست و نه تو دنیای کسی ام، همش فکر میکنم شانسم برای برقراری ارتباط داره به صفر میرسه! تو اوج جوونی و زیبایی (منظورم اینه که دیگه جوون تر و زیباتر از این نمیتونم باشم!!!!) عملا کسی نیست بهم علاقه داشته باشه، سرم پایینه معمولا و هر وقت با کسی چش تو چش میشم داره نگام میکنه، بعضیا با لبخند بعضیا معمولی! بعضیا راه راه. ولی خب یه نگاه رو به چی میشه تفسیر کرد!!! ینی هیچکی دوسم نداره؟:( میدونی راستش خیلی به تخمم نیست ولی خب این نیاز این دوره از زندگیمه و داره اقناع نمیشه! حس خوبی نیست خب!


عقل های بالا جراحی شد، درد دارم. ولی خب خداروشکر انشالله اگه چند روز دیگه خوب شه و مشکلی پیش نیاد میتونم بگم راحت شدم و یه مقدار از دغدغه هام کم شد.

دم دکتر هم گرم با اینکه یکم با دستیار و منشی عصبانی برخورد میکرد ولی بنظرم انصاف داشت. حالا من نمیدونم دکترا چه فرقی با هم دارن، شاید موادی که استفاده میکنن فرق داره نمیدونم ولی خب هزینه‌ای که گرفت قابل تحمل تر بود.

اینو روم نمیشد تعریف کنم ولی خب اینجا قراره حس و حال هام رو ثبت کنم، هر چند عجیب و شاید زشت! از دکتر از همون برخورد اول خوشم اومد! یه جدیت خاصی داشت که به آدم حس تکیه کردن و قدرت میداد. حلقه نداشت! که خب طبیعیه به خاطر شغلش! داشتم سعی میکردم تحلیل کنم که مجرده یا متاهل که خب منطقم میگه خیلی بعیده مجرد باشه!! میدونی؟ خوش به حال آدمایی که زندگشون رو رواله.

برای درس ت اعتراض زدم و سعی کردم بهش بفهمونم یکم شرایط روحیم پیچیده‌س مثل یک گاومیش حقیقی به دور از هر حس و انسانیتی بعد از چند روز دیدم نمره ثبت نهایی شد و فقط یه جمله کوتاه جلوی اونهمه حرف بود که : اعتراض وارد نیست! کاش یه مقدار خیلی کمی بذاریم انسانیت تو وجودمون زنده بمونه، نمیگم نمره میدادها اصلا! حداقل یه حرفی میزد.

صیح آنلاین شدم دیدم ا بهم پیام داده! غیر منتظره بود یه آهنگ فرستاده بود و یکمم حرف زده بود نمیدونستم چه ریکشنی باید نشون بدم، حس خوبی نبود! بعد از ظهر یکم حرف زدیم و خودخواهیش کاملا نمایان بود! چه میدونم شاید بهش داشته فشار میومده و گزینه در دسترسش بودم، لینک چنل آهنگم رو دادم و گفتم جوین شه و نشد!!:) گفت زیادی حس پرایوت داره:))))) فقط ببینید من چه موجوداتی رو واسه خودم گنده میکنم، گفتم قراره یه مطلبی بهت بگم که حالم بهتر شه میگم. اون مطلب اینه که بهش بگم دیگه سراغ منو نگیره :) شاید بچه‌گانه‌س ولی خب به هر حال پی وی حس پرایوت داره :)

واسم دعا کنید. نمیدونم اینجا رو کسی میخونه یا نه ولی اگه خوندی واسم دعا کن لطفا، واسه حال بهترم.


ده روز به شروع ترم رفتم عکس اُ پی جی گرفتم!

بدارین از اینجا بگم، قبلش حدود یه ماه قبل،، رفتم معاینه پیش یه دندونپزشکی که فکر کنم تازه فارغ التحصیل شده بود و بسیار با شخصیت و بقول خودمون خاکی بود! ولی خب از وقتی که عکس نوشت تا وقتی که برم زمان زیادی طول کشید و گویا منقضی شده بود :/ تو همون ساختمون رفتم پیش یه دندونپزشک دیگه و ازش خواهش کردم که واسم همینو بنویسه و با هزار منت "منشی"!!!! بلاخره دکتر نوشت، ازش پرسیدم دندونای عقل رو جراحی میکنید؟ گفت نه! عکسو بردم شهرمون پیش یه دندون پزشک دیگه، حس خوبی بهش نداشتم!! معاینه کرد و قیمت هایی گفت که عملا علاوه بر برگ ها، ساقه هامم ریخت! جراحی دندون عقل! که یکیش خیلی نزدیک به عصب بود ۵۰۰یا ۶۰۰ تومن :// و با ریسک آسیب به عصب، بالای همون هم ۵۰۰، راست بالا که یکم نمایانه ۲۰۰ و پایین ۳۰۰ هووف. رفتم پیش همون که عکس رو نوشته بود، خانومش هم بود دوتایی نگاه کردن و به طرز وحشتناکی ترسوندن منو! نتیجه این بود که فکر کردم سمت چپی ها خطرناکن گویا و سمت راستی ها ساده! دیگه وقت نشد و کلافه بودم! امروز رفتیم پیش یه دندونپزشک دیگه که پدر با پرس و جوهایی که انجام داده بود یافته بودش، عکسو نگاه کرد و معاینه کرد و کلی اون چوب بستنی و آینه قاشقی:) رو تو دهنم چرخوند!! و گفت کدوما خیلی درد میکنن؟ گفتم دو تای بالا!! چیزی نگفت! خودم پرسیدم که چپ پایین خطرناگه؟ گفت آره برو پیش جراح فک و صورت، و در نهایت قرار شد دو تای بالا رو واسم بکشه و گفت به پایین دست نمیرنه! در حالیکه پایین_راست رو اونا گفته بودن ساده تره!! نمیدونم انقدر کنتراتی بود حالتش که الان یکم نگرانم که آیا متوجه شد عقلام نهفته‌س:|||| لازم به ذکره که قیمت هایی هم که گفت به مراتب پایین تر بود!! گیجم. نمیدونم چی میشه، امیدوارم کارش خوب باشه، هم تحمل دردش سخته و هم فشاری که به دندونام اورده و درست نمیتونم بخندم!!حس میکنم دندونام خیلی جلو اومدن!

میشه دعا کنید؟ فردا اینموقع به خوبی و خوشی و درست! دندونام کشیده شده باشن.


این ترم تموم شد و به جز یک درس نمرات بقیه دروسم اعلام شدن که خب جالب نبودن ولی به نسبت دو ترم گذشته قابل قبول! قسمت ناراحت کنندش یکی از درسام بود که با درصد اطمینان خوبی منتظر نمره ۲۰ یا ۱۹ بودم که خب استاد به ۱۶ قناعت کرده، اعتراض زدم امیدوارم جواب بده. اما خب در کل این ترم موتیویشن خوبی بود واسم.

ا بیوی تلگرامش رو برگروند به حالت قبل از آشناییمون باهم! تو این مدت چیزای زیادی نوشت که اکثرا مخاطبش من بودم (یا شاید من بودم :) ) ولی با دیدن بیوی امروزش راستش یکم دلم شکست :) البته من خیلی وقته پروندشو تو دلم بستم ولی خب تجربه خوبی نبود در کل که بیشترش و شاید همش مقصر خودم بودم. 

دیدن ف که نمراتش واسش چقدر دارای اهمیته گویا! و واسه جی پی ا نگرانه !:) باعث میشه بیش از پیش دلم از خودم بشکنه! کسی که حداقل ۳۷ نمره ترم ۱ تو درس ن کمتر شد ازم :) شاید دوس دختر یه نرد بی لیاقت بودن تاثیر گذاشته روش :)

یه جورایی حس میکنم رسیدم به نقطه ۰، و نمیدونم حس خوبی دارم یا بدی :)

خوشحال نیستم از اینکه بعد از ربع قرن عمر هنوز حتا یک نفرو ندارم که با تمام وجودش دوستم داشته باشه، کنارم باشه، خودمو ، همین من که شاید خیلی وقتا دلش تنگه.

از ۱۲۷ روزی که خونه نبودم میخوام بنویسم، نمیتونم :) بهم شوک وارد شد کاش بمیرم و یک لحظه غم و رنج عزیزانم رو نبینم. همین

 


زود عصبانی میشم! از وقتی اومدم تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم جز بریک آپ جدی با ا!! (چقدر هم که مقاومت کرد! :))) ) نمیدونم چرا وقتی میام خونه هیچ کاری نمیتونم کنم، نه درس میخونم نه حتا فیلم میبینم!! کار خونه و آشپزی پیشکش! میخوابم (افراطی) به کیس های خیالی ازدواج فکر میکنم! ریشه های عزت نفس رو در وجودم بررسی میکنم!! از بحث های مزخرف و حرف مردم و نگرانی های . چه بدونم! اعصابم بهم میریزه. دوست دارم شاد باشن و حتا کمی بیخیال. علاوه بر موفقیت کوبنده و زبان دوست دارم ازدواج کنم با یک کیس کوبنده! (آیا واقعا اینو میخوام؟) این بخیه لامصب هم هنوز خوب نشده! و از مسواک نزدن و حموم نرفتن و حتا صورتم رو نشستن دارم بالا میارم!! frown خونمون همیشه سرده!

نمره م هم اومد . فقط یه چیز میخوام برای همیشه ثبت کنم! هرگز هرگز از مشکلاتت پیش کسی حرف نزن(شخص حقیقی!!) هرگز از شرایط بدی که حس میکنی توشی با کسی حرف نزن به جاش ده ها و صدها برابر تلاش کن که، تلاش کن به جایگاهی برسی که حسرت برانگیز باشه :)

ب.ن: دمش گرم! 

 


تو این دو سال شاید بخش زیادی از عدم موفقیتم در برقراری روابط ! یا بهتره بگم عدم تلاش برای موفقیت رو ربط دادم به اختلاف سنی‌م با بقیه! در صورتیکه در دوره خودم و با آدمای همسن خودمم همین بودم. شاید بشه گفت تو روابط فردی موفقم اما تو جمع نه! تقریبا تو هیچ گروه تلگرامی حرف نمیزنم حتا اگه خانوادگی باشه!! شاید باحال! باشم (نمیدونم چرا وقتی مینویسم انقد علامت تعجب میذارم در حالیکه عمیقا ازش بدم میاد) ولی اصلا به اصطلاح از اونایی نیستم که مجلس رو دست بگیرم و این باحال بودن با هر درجه ای خودشو تو جمع نشون نمیده. تو جشن هایی که بچه ها میگیرن معمولا بیقرارم. موقع تعریف کردن اونقد میخندم که طرف مقابلم عملا پوینت قضیه رو نمیفهمه یا شایدم خنگن :/ ادای باحالی ندارم شاید. همه اینایی که بهشون فکر میکنم بیشتر تو جمع ینی از تعداد ۲ به بالا! و اینطوری شده که یه آدم ساکت و آروم شناخته شدم :) تقریبا (کاملا) تو هیچ گروهی نیستم، هیچ دوست جنس مخالفی ندارم (منظورم دوسته فقط!) با اینکه خودمو آدم بی جنبه ای نمیدونم!! چرا اینطوره؟ آیا من میخوام همیشه مرکز توجه باشم و این باعث میشه اگه بخوام حرفی بزنم یا کاری کنم شوآف باشه و به همین دلیل سکوت رو ترجیح بدم؟؟ چرا نمیتونم خودم باشم؟؟ آیا اصلا تعریف درستی از خودم و حس و حالم در سیچویشن های مختلف دارم؟ آیا نگرانی من از نظر دیگران نشانه شخصیت قضاوتگر خودم نیست؟ چرا ایتقدرررر بقیه واسم مهم هستن؟؟ چرا هیچوقت از ته دل نمیخندم؟(میدونم حساسیتی که به دندون هام داشتم یکی از دلایلش بود با اینکه در طیف کاملا نرمال بود و هست فقط یه مقدار بخاطر فشار عقل های نهفته رو هم رفتن خیلی کم!!!) چرا با خودم بیشتر وقتا حال نمیده؟ همه اینها رو باید بفهمم و بعد حلشون کنم.


تنها درس معارفی که میتونستم بردارم تایمش تغییر کرده و دیگه نمیتونم!! هنوز نمره یکی از درسام وارد کارنامه نشده و سقف انتخابم محدوده، تو ترمیم شاید فقط یک گزینه دارم! (به شرطی که پس از ثبت نهایی هنوز سقف واحدم اجازه برداشتن اون درس رو بده) اونم اینه که با ک کلاس داشته باشم. با ک دو ترم قبل کلاس داشتم که خب با سفید دادن برگه میانترم توجهش بهم جلب شد!! و پس از فراخواندنم به اتاقش!! و طاق شدن تحملم تو اون مقطع اشک ریختم و مقدار قابل توجهی اراجیف گفتم!!! وای خدا:/ آدم چقدر میتونه ابله باشه!!!!!!! چی باعث میشه که آدم بی مقدمه و شناخت از ناراحتی های شخصیش واسه کسی بگه اونم کسی که تقریبا هر روز باهاش چش تو چش ممکنه بشه! و نهایت اون درس رو حذف پزشکی کردم. تدریسش بنظر من افتضاح بود یه آدم تا حدی ابنرمال که سر و ته کلاساش مشخص نبود! و فکر میکردم این درس رو قرار نیست هیچوقت بفهمم!!!! ترم پیش که با یه استاد عمیقا م اون درسو گذروندم نمره‌م جالب نشد!(البته طرز تصحیح برگه ایشونم بی تاثیر نبود!) ولی خب حس خیلی خوبی داشتم و میدونستم گرفتم درسو و کافیه یه دوره وحشی طور سوال حل کنم. الان مرددم با ک کلاس بردارم و با توکل به خدا و تلاش کوبنده خود واقعیمو بهش نشون بدم و نذارم تا ته دیدگاه ویک بودن من رو داشته باشه یا اینکه ممکنه به فنا برم و بهتره که بیخیال شم؟ احتمال زیاد تو کلاس پوینت توحهش خواهم بود خوب یا بد!! میدونی از اینکه جای پام محکم نیست دائما نروسم. کاش شاخ باشم تو رشته‌م :( کاش بدونم کار درست چیه الان.

یه مطلب شاید بسیار طویل باید بنویسم راجع به حس و حال و تردیدهام و وقت کمی که برای تصمیم دارم

بی ربط نوشت: چهر‌ه‌ش ۲۴ ساعت یادم نمیمونه. شاید ینی بیخیال :)


راستش نه همیشه. امروز از دسته روزهای عمیقا دلگیرم بود و هجوم سایه سیاه تاریکی. باورم نمیشه تو این دنیا حتا یه دوست اختصاصی ندارم :) از ظهر تا الان سالمط بودن و هیچ کار مفیدی نکردم صرفا نمیخواستم وقتی میان، تو اتاق تنها باشم! میدونی گاهی از دیدن اطرافیانت که یکی یا یه گروهی دارن که بهشون خوش میگذره باعث میشه بیشتر فکر کنی فکر کنی به عمق تنهاییت! بچه ها یا کوهن یا در حال خوشگذرانی با فرندهاشون که صد البته هیچوقت دنبال رابطه بی تعهد نبودم و نیستم ولی خب این‌ حجم از تنهایی انصاف نیست :) و گاها تیکه های جالب کسی که تا دیروز . ه:) میخوام یه لقمه یه چیز بخورم و برم سالمط که وقتی میان، اتاق تنها نباشم. کاش نیان حالا حالاها.یه گروه زده شد که بگم گه زدن دوباره خودم بود با حضور ا، که هر حرفش اعصابم رو خرد میکرد و لفت دادم :) نشون دادن ضعف به حالت مفتضح. از اینهمه ابهام در مورد همه چیز دلگیرم :( 

ب.ن: باید تکلیف خودم رو روشن تر کنم و نذارم اینهمه عمرسوزی سر اراجیف اتفاق بیفته

 میدونی یه خوشحالی خیلی گنده باید رخ بده که غم تمام این سالهای منو جبران کنه.:)


خیلی وقته که وقتی سرم خلوته یا بعضی وقتا که خلوتم نیست!! تو خوابگاه حس بیقراری دارم و این حس آخر هفته ها شدت پیدا میکنه شال و کلاه کردم که برم بیرون عز الویز کسی نبود باهام بیاد شایدم باشه ها ولی باهاشون حال نمیده :) به هر حال بیرونو بیخیال شدم و اومدم دانشگاه با این حس که الان پرنده پر نمیزنه :))) و سالمط نمیذارن بمونم و این حال و هوا:) پامو گذاشتم سالمط و به اندازه دوران امتحانات شلوغه !:) حالا ببین آدم چقدر با حال و هوای غلط خودش از قافله عقب میفته :؟ 


خب ترم جدید شروع شد و تقریبا جلسات اول همشونو گذروندم. پوینت قضیه تو نروس بودنمه معدل ترم پیشم نسبت به ترم قبلش ۴.۱۸ رشد داشت! ولی خب هنوز خیلی عقبم. پایین ترین نمره‌م تو درسی بود که م اونو ۱۷/۵ شد!!! میدونم مقایسه معنایی نداره صرفا خواستم تو ذهنم بمونه که خیلی کار دارم. با دکتر ف کلاس دارم این ترم، سه ترم پیشم باهاش کلاس داشتم و با حال گه اون زمانم تصمیم داشتم درسشو بیفتم :))) درسی که بیش از نصف کلاس فک کنم بالای ۱۸ شدن من با ۱۰ و خورده ای پاس شدم. میدونی خیلی سوزندس!! تو حتا نباید به خودت فرصت حال بد شدن رو بدی!! چون اون پیش زمینه ی ذهنی که تو آدما ایجاد میکنی ممکنه بعدها دهانت رو صاف کند!! سو بی کرفول. اولین درسیه که قراره پروژه داشته باشیم که از این نظر هم خوشحالم و هم مُسترس! از چیزای جدید میترسم. با ک هم که قراره داشته باشم دوباره تابلوی شلوغ پلوغ و معلوم نبودن سر و ته قضیه اما به هر حال باید راهی برای فول شدن تو درسش پیدا کنم، وویس، مطالعه وحشی تر و حل تمرین و پرسش فراوان. من سر کلاسا خیلی میترسم!! این ترم زبان دارم که خب باید بگم یبار حذفش کردم !!:))) من تو زندگیم یبارم کلاس زبان نرفتم اول از همه چون اون جایی که به دنیا اومدم نه کلاسی داشت و نه اهمیتی این موضوع، دبیرستان که رفتم یه شهر دیگه!! روزی ۸ ساعت کلاس داشتم و دهنم الردی صاف بود بعدشم دوران پرشکوه گه به زندگی و عمرسوزی که نفهمیدم تهش چی شد خلاصه!! از وقتی اینجا قبول شدم یکی از دغدغه های مهمم همین زبان بود! خب اکثرا بچه ها اینجا زبانشون توپه. ترمی که زبان برداشتم به معنای واقعی کلمه مضحک بود:) نفهمیدم چی میگه و وقتی میگفت بخون از رو درس نمیفهمیدم و وای :/ عید همون سال شروع کردم به فیلم دیدن به زبان انگلیسی اونموقع حتا بلد نبودم زیرنویس بذارم :))) الان دو سال حدودا گذشته و به لطف خدا با همون فیلم و سریال دیدن های سر سری لیسینیگم فوق العاده قوی شده و حداقل اینکه ترسم یه مقدار ریخته! بعد شروع کردم پادکست دانلود کردن و پیج های آموزش زبان رو تو اینستا دنبال کردن که خب میتونم بگم خوب بود با اینکه هنوزم توش جدی نیستم. اون ترم واقعا منو در هم شکست ! پول کلاس زبان دارم به لطف خدا اما از شما چه پنهون دلم نمیاد کلی هزینه کنم شاید برای چیز نه چندان مفید! میخوام یکم فشرده تر کار کنم و بعد از عید۹۹ دیگه یه برنامه منسجم کلاسی طور داشته باشم برای فرصت کمی که دارم. میدونی اولش اپلای کردن برام کاملا یه مطلب محرز! بود اما الان میبینم به چی دلم باید خوش باشه؟ زبانم یا معدلم؟ :) هنوز فرصت جبران دارم ولی ترسهایی که درونمه خیلی منو عقب میکشه. دلم یه همراه مهربان میخواد! اینا رو گفتم به این برسم که من وقتی تو چیزی مهارت ندارم یه آدم ویک میشم!! با لبخند فراوان!! مثلا همین هفته تو دو جلسه زبان موقع چیزایی که میپرسید بیش از حد لبخند میزدم چون فقط خودم میدونم معنیش چیه :) ضعف و ترس از ضایع شدن!! در صورتی که نیازی نیست مرکز توجهش باشم!! فقط کافیه وظایفم رو به درستی انجام بدم بدون لبخند اضافی!!! مثلا همین نصب دیکشنری! چون همین لبخندها باعث شده خیلی جا ها کمتر از حقم گیرم بیاد.

نکته بعدی درس دو واحدی سه شنبه هامه که تقریبا همه ازش مینالن!!! بریم ببینیم چیه. خیلی خوب میدونم فرصت بسیار خوبیه برای جمع بندی همون درسی که پایین ترین نمره ترم پیشم بود. فقط باید جدیت به خرج بدم.

شنبه باید برم سر کلاس معارف و باهاش صحبت کنم که به لیست اضافم کنه، اگه این اتفاق بیفته و درس ک هم بردارم میشم ۲۰ واحد و نیاز به تلاش جدی دارم. خیلی جدی. در حدی که خیلی دوست دارم یه ۴ نمره دیگه رشد داشته باشم این ترم! 

حدود ۳ هفته رو کاملا به بطالت گذروندم! ۳ هفته ای که میشد کتاب گرامر این یوز رو خوند، میشد آ یا ت رو جمع بندی اساسی کرد و خیلی چیزهای دیگه.

سریال shameless رو شروع کردم که باید بگم علی رغم اینکه برای آموزش زبان توصیه میشه من اولاش خیلی متوجه نمیشدم الان خیلی بهتره اما :) نکته دیگه اینکه من تصمیم میگیرم یه سریال که تموم شد دوباره با یادداشت برداری ببینمش که این کارو نمیکنم!:/

نیاز به یه شروع وحشی و ادامه وحشی تر دارم.

اینم یادم رفت بگم! یکی دیگه از همکلاسی هام انصراف داد و رفت که دوباره کنکور بده! و امسال فک کنم آخرین سالیه که اونهمه کتابی که داشتیم به درد کنکور میخوره :) یکی از دلایل ضعف کارآمدیم تو ترم های گذشته همین ابهام داشتن بود! میخواستم یه ترم مرخصی بگیرم و دوباره کنکور بدم اما نه بخاطر اینکه رشته دیگه ای بخونم!! فقط بخاطر اینکه به خودم اثبات کنم تواناییم بیشتر بود !:) این روزا بیشتر به بعدش فکر میکنم و این منو نگران میکنه. چون هم دیر اومدم دانشگاه که هنوزم نمیدونم کار درستی کردم یا اشتباه. و هم این حجم از تنهایی یکم آزار دهندس واسم :)

باید وقت سوزی هامو به حداقل برسونم. با چک نکردن دائمی تلگرام! و عکس پروفایل ملت :// و حتا عکس پروفایل خودم به صورت موزیکال :)))

نکته مهم رو یادم رفت :)) اگه جرات کنم و ریمل زدن رو حذف کنم!! میتونم نماز بخونم. دوست دارم این اتفاق بیفته. یه پشتوانه محکم میخوام .

حرف زیاده. فعلا تا همینجا


ول چرخیدن و عمر سوزی های من دو حالت داره، یه حالتش کاملا ابویس :)) آشکاره. اینطوری که مثلا در ۲۴ ساعت گذشته، یه کلمه درس نخوندم، دائم آنلاین بودم! جالبیش اینه که هیچ کسی هم نیست که مثلا با چت کردن وقتم تلف شه!! تو اینستا اکثر پست های سینا رو دیدم و مثلا خندیدم کلیپ مزخرف عروسی و لباس عقد و . واتس رانگ ویت می؟:) جرقه‌ش شاید از دیروز بود سر کلاس م استرس داشتم و دو سه بار ازم سوال پرسید که خب نتونستم جواب بدم! خیلی ابلهانه رفتم نشستم پیش گایی که کتاب نداشت که ببینه چی درس میده :))) در همین حد پتتیک :// و حس کردم استاد حال نکرد با حرکتم! راستش خودشم زیاد نرمال نیست بنظرم، گشادی رو در نحوه تدریسش میشه حس کرد!

رفتم دانشکده ببینم حل تمرین ها تشکیل میشن یا خیر از نحوه برخورد ش جا خوردم:) برخورد بسیار خوب بود نمیدونم شب خوبی داشته یا ک چیزی در موردم بهش گفته. انی وِی

ظهر که برگشتم امواج ضعفم شروع کرد به پراکنده شدن یکم با ن چرت و پرت گفتیم و تهش،پی ام دادم به ا که بریم بیرون :)))))) اینجاست که شاعر میفرماید وات د فاک؟ گفت امروز نمیتونم و فردا اگه اکی شد که گویا نشده! دوباره در همین حد پتّتیک!

شب س باهام کلی حرف زد چون کات کرده :) و چقدر احمقانه‌س همه چی!

چهره جدید این ترم ن و م هستن، به اصطلاح شاخ و شاخ تر! انرژی م سر کلاس ک کاملا منو یاد دوران انرژیمند!:) تحصیلم انداخت. چقدر عوض شدم و ترسو:)

با پ هم کلاس دارم، پ ادمیه که از بدو ورودم به دانشکده از شاخیش شنیدم، جوونه و همون سال ورود ما ددی شد! عکسش رو با زن و بچه‌ش دیدم و کاملا ظاهر بینانه حس خوبی به وایفش نداشتم!! خودشم حس میکردم یه آدم مظلومه :) وقتی اولین جلسه شروع کرد به درس دادن با اون لبخند از ته دل نظرم عوض شد ینی الان حس خوبی بهش دارم. هر چند تو اون فیلد نمره هام اونقد کمه که خیلی حس و حال به دردم نمیخوره.

با میم که تو دانشگاه راه میریم حس عجیبی دارم راستش حس میکنم دیگه کسی بهم توجه نمیکنه! هر چند من پارسال بهترین خودم بودم و صرفا تمام چیزی که وجود داشت ۴ تا نگاه بی معنی بود‌ تو همه زندگیم تا حالا همین بود نگاه های بی معنی که آدم تهش نمیفهمه تحسینه یا تحقیر یا. بات یو نو آی دنت گیو عه شت انی مور

تقریبا تصمیم جدی گرفتم که با همشهریم ازدواج کنم!! البته اگه کیس مناسبی باشه:) ینی چیزی که اینهمه سال ازش فرار کردم!! خسته شدم از این همه انرژی سوزی و تنهایی

در حال حاضر حالم از هر چی آهنگ و فیلم و سریاله بهم میخوره. نگرانم بیش از پیش،و شاید برای نگرانی دیره اون سالها که زندگیم رو داشتم به گا میدادم! نمیتونستم جدی فکر کنم یا حتا فکر کنم! چقدر احمقانه بچه بودم :) اتفاقی پیجش رو دیدم، من آدم قوی ای نبودم ولی تو سن ۱۵ سالگی همه چیز رو درون من خُرد کرد! همه چیز رو. حالا میبینم متن های منو پست میکنه و از عشق میگه :)) شاید نه حتما کسی نیست که با . ۱ سانتی سر کنه. حالا میترسم از آینده از لرزان بودن پایه های همه چی.

از همه تنهایی قراره چی در بیاد؟ 


دو هفته‌ی بین ترم که به بطالت محض گذشت، شروع ترم جدید هم تاثیری رو باطل نگذشتن نداشت راستش تا امروز و اکنون و این شرایط. تعطیلی شاید تا عید! میخواستم کنکور ثبت نام کنم که بخاطر تجزیه و تحلیل شرایط دیدم وقت ندارم ولی اگه میدونستم اینطوری میشه قطعا ثبت نام میکردم قسمت گه قضیه اینجاست که دلیل ثبت نام عدم رضایت نیست:) چون من اگه وجود داشته باشم همین جا میتونم بهترین رشد و بهترین آینده رو رقم بزنم. نه روحیاتم با چیزی سازگاره نه حسرتمندم !:) فقط همون قضیه اثبات لعنتی که اکثر اوقات مثل خوره درونمو میخوره. گذشت به هر جهت

دائما استرس داشتم این مدت این یکی یکم عمیق تر و وحشتناک تره، ترس از ناقل بودنم و انتقالم به خانواده (خدای نکرده) آدمو دیوونه میکنه، ولی خب چاره ایه که عزیزان اندیشیدن و خشم شب زدن که تخلیه کنید!

م گفت باهم برگردیم و پس از بررسی آپشن ها جواب پیامم نداد! چی میشه که یه آدم در برخورد باهات اینقد گستاخ میشه، مقصر چه کسی جز خود آدمه؟

ن اونروز گفت واسم جا بگیر سر کلاس ن! تا آخر کلاس نیومد و تهش دیدم پیش ک نشسته :)) ظاهر جمله در حد کودکان دبستانیه ولی عمقش واسه من عمیق تره، اثبات مکرر بی اصالتیش. ازش بدم میاد :) شایدم تو ناخوداگاهم دارم بهش حسودی میکنم!

خسته‌ام

سالم باشم و سالم برسم خونه. تنها خواستم اینه الان!

 


به شدت دپ شدم گویا!! دائما استرس دارم و حالم از خودم که اینهمه پوچ داره میگذرونه بهم میخوره.

Shameless میبینم عز الویز به بهانه تقویت زبان ولی راستشو بخوای صرفا دارم سر خودمو گرم میکنم، چون مثلا تو یه اپیزود معنی صد تا لغت رو نمیدونم و زحمت دیکشنری چک کردنم به خودم نمیدم چه برسه به یادداشت :/

از سریال بیشتر از فیلم خوشم میاد. داشتم پوشه فیلم هایی که دیدم رو چک میکردم دیدم کلا ۴  یا ۵ تا فیلم توش بود! یکم مسخره بود بنظرم. عمرمو چطور گذروندم من؟؟

درگیرم. 

این مود مامان و بابامم ناراحت میکنه. نمیدونم چی آرزو کنم. دلم میخواد خوشحاله خوشحال باشن سالمه سالم. دلم میگیره از درد دست و پای مامان . یا شافی خودت به خانوادم سلامتی بده

این تایم و شانسی که پیش رومه . نمیدونم چه برداشتی باید کنم؟ تیک ایت اُر لیو ایت.

راستشو بخوای خودمم از این مود خودم خسته شدم. مودی که منو تبدیل به یه چکر! بی خاصیت میکنه چک کردن عکس پروفایل آدمایی که شاید حتا ندونن وجود دارم :) یا اونایی که همچین سفت و سخت میرن که آدم خودش شرمنده میشه :)

روز فرد هفته هم بگذره تلگرام رو لگ اوت میکنم شاید برای طول دوره تعطیلات. اگه این اساتید ولمون میکردن شاید حتا گوشیمم خاموش میکردم! جالبیش اینه دلیل این کارم تماس های فراوان نیست :))) شاید یه مدت میخوام منتظر نباشم! یا شاید تمرین کنم که هیچوقت منتظر نباشم!

بقول سهراب و برگرفته از پست نسرین، گم شدن تا ته تنهایی محض. راسش الان مطمئن نیستم از سهرابه!

برای حال خوب همدیگه دعا کنیم :) (حس گاری بهم دست داد،:))))

 


از شدت استرس له لهم! باورم نمیشه تو این شرایط به فکر کلاس مجازی و کوفت و زهرمارن واسمون، یکی نیست بگه تویی که از ۹۰ دیقه، یه ساعتشو اراجیف میگی! یا تویی که نگرانی یه وقت یه ربع آخر رو نمونی تا وقت چاییت نگذره الان واسه ما شدین . استغفرلله. دستم به هیچ کاری نمیره و راستشو بخوای اینجا نوشتن هم آرومم نمیکنه.‌‌. خیلی خسته ام و له. روزی که اومدم دیدم الف سرما خورده و نگم که چقدر نگران شدم امروز بابا سرفه میکنه و با هر سرفه‌ش یه خنجر به قلبم فرو میره. خدایا قَسَمت میدم به حق فاطمه زهرا و علی فاطمه خودت این بحران رو از سرمون بگذرون خدایا خودت نگهدار پدر و مادر هامون باش.

ده ساله که هر ثانیش استرس داشتم، ده ساله که حتا یه رویای خوب هم تو ذهنم رشد نمیکنه. ده ساله که هر لحظش نگرانم. خدایا انصاف نیست بخدا


تو هر مقطعی خودمو متعلق به جو و آدما نمیدونستم و تو فکر و تلاش برای جدایی بودم، جدا شدن از نوع اوج گرفتن شاید. و بعد از گذر تمام چیزی گه تو مقطع جدید باهام بود، خاطرات مقطع قبلی بود که به زور! تو ذهنم نگه میداشتم و مرورشون میکردم

دوران راهنمایی خب خیلی به اصطلاح شاخ! بودم، شهرمون خیلی کوچیک بود و هست، اما صرفا نه از نظر ابعاد. بیشتر از نظر بعد روحی و شخصیتی و فرهنگی آدماش که خب منم همینجا بزرگ شدم البته. ۳ سال راهنمایی دوران درسی خوبی واسم بود و آدمایی که دورم بودن به نوع خودشون عجیب. یه سالش که الان درست خاطرم نمیاد یه گروه مثلا دوستی!!! چهار نفره بودیم که بعدها تفکیک شدیم و دوتاشون تا ابد دوست موندن گویا! وقتی دبیرستان رفتم تو استان درس بخونم جو خیلی خیلی عوض شد، اونقدر عوض شد که عملا نمیدونستم باید چکار کنم، همون استراتژی رفتاری که نداشتم و خودمو درگیر هر چیزی کردم الا اصل مطلب و خب شد آنچه شد. دوران کنکور و پسا کنکور میشنیدم که ازدواج کردن، یکیشون که بیش از همه چشممون رو در میاورد رو جمعه های آزمون قلمچی میدیدم! و از بینشون همون یکی رفت دانشگاه از نوع پیام نور! که البته اونم باز شاهکار بود. سه تاشون رو میدونم ازدواج کردم، ن و ف که الان یه بچه ۴_۵ساله دارن و بیخیال :)) س فک‌کنم دو سال پیش ازدواج کرد با کسی که تو شهر ما که هنوز تو دهه ۳۰ یا ۴۰ سیر میکنه میشه یه تک پسر از نوع فوق ریچ! البته از سمت گرندپا نه خودش!! دیشب که تو پیج اینستای شهر ! میگشتم خیلی آدما رو دیدم. آدمایی که از بچگی فکر میکردم ینی چه گهی هستن و در واقع الان میبینم هیچ گهی نیستن و چقدر تلخه. و پیج اینا رو هم دیدم من همیشه میگم مهم نیست آدما کجان! مهم اینه که تو زندگی خودشون خوشحال باشن و کاری به کار بقیه نداشته باشن. با دیدن پست ها و کپشن ها و زندگی مجازی که داشت نشون میداد! راستش حالم بد شد. هرگز حتی کمتر از یک روز نمیتونم اونطوری زندگی کنم و خدا رو قسم میدم به حق بنده های نابش مسیر خوشبختی آدما رو خودش هموار کنه. ازدواج هدف نیست بنظر من، ولی بودن یه همراه از نوع هم فازش خیلی مسیر رو هپی تر میکنه.(شاید). امیدوارم همیشه تو زندگی هامون آدمای همفاز باهامون سر راهمون قرار بگیره.

این مطلب ادامه داره

تا بعد✋


از کجا بگم ؟ از اینجایی که به حس درست رسیدم! همیشه دنبال فرار از این شهر و آدماش بودم و فکر میکردم من نمیخوامشون. الان که عمیق تر نگاه میکنم میبینم ما خوب خواسته نشدیم :) آدمایی که فکر بهشون باعث میشه تمام اعصاب بدنم نفرت ساطع کنن. چرا؟ اشکال کجا بود که هر چی بود عزت نفس من از همونجا فقدان داره! اشکال چی بود که ب تبدیل شد به تیشه زن ریشه های زندگیم! کسی که هیچی نبود، چرا ریشه های من انقدر سست بود؟

کلافه ام. نمیدونم این حال و هوا و این حس و این تصمیمی که میخوام بگیرم منطق داره توش یا نه.

یه گروه دو نفره زدم با ا و هیچ ریکشنی نشون نداد. وات د فاکمه؟:||

ببین هر چی بیشتر بخوای تو مرکز توجه باشی، بیشتر باخت میدی، ختم کلام

به زندگیت ارزش بده. با دستای خودت.

عزت و غرورت رو تقویت کن.

اپ تلگرام رو از گوشیم پاک میکنم.


آشوبم :) پیج اینستای شهر همانُ درگیری ساعت های متوالی من همان. میدونی من همیشه آدم درگیری بودم، درگیر اراجیف! موقعی که به طور رسمی وارد اینستا شدم مثلا وقتی یه پست میذاشتم ساعتها آنلاین بودم و تک به تک ریکشن آدما رو رصد میکردم، آدمایی که لایک میکنن آدمایی که نمیکنن!! جالبیش این بود که لایک کردن یه آدم معنی ای واسم نداشت و حتا ارزشی! اما لایک نکردن کسی که حتا منو نمیشناخت و به صرف هم دانشگاهی بودن همو فالو کرده بودیم به منزله نفرت اون شخص از من و کول نبودن و پرطرفدار نبودن از دید خودم بود:))) این شد که دیکتیوش کردم، یا مثلا پروفایل اپ های مختلف از جمله تلگرام، حدود دو ساله که کاربر جدی تلگرامم! خب قبلشم بودم منتهی گروپ و کانال و مخاطبی خیلی وجود نداشت! و این مدت حتا یه عکس نبوده بذارم بمونه حداقل یه ماه! انقدر عکسای مختلف گذاشتم و برداشتم که دیگه بعد از یمدت تصمیم گرفتم هیچی نذارم :) دلیل سکوتم هم همینه . نمیدونم منشاش کجا بود ولی از وقتی یادمه خودمو آدم باحالی نمیدونستم، اینکه چیزی بگم و یه عالم ریکشن بگیرم اینکه . نمیدونم. همین باعث میشد مثلا تو گروهی حرفی نزنم با چیزی نفرستم یا حتی نظری ندم! که مبادا مورد بی محلی قرار بگیرم :) شاید هم حق داشتم. یه مدت تبدیل شدم به آدمی که میگشت و چیزی رو به اشتراک میذاشت که از یه آدم کول کِش رفته بود. این باعث شد حس کنم واقعا علایقم تخمیه و واسه کسی جذابیتی نداره. حس خوبی نبود! دلیل تایپ اینا هم اینه که تو گروه تل بچه های . یه چیزی فرستادم! به اصطلاح فان و هیچ کس ریکشنی نشون نداد:) حالا میشه تلگرام رو لگ اوت کرد؟:))) واقعا حس خیلی بدیه خیلی بد. ضایعگی:) تو هیچوقت اینطور نباش.

خب فقط ا ریسپانس داد که اونم ینی ضایع نشو :) که خب عمق مطلب همونه به واقع.

اینجا میشه تمام حس و حالت رو ثبت کرد؟ میشه نوشت که این حس " شاید یکی دوسِت داره ولی میترسه بهت نزدیک شه" مزخرف محضه؟

از پیج شهر خیلی از همکلاس های م رو دیدم که تقریبا همشون ازدواج کردن. ح جالب بود، زنش به تعریف مردم شهر ما خوب بود خیلی خوب. حال عجیبی دارم نمیتونم بنویسم چرا، این حرفا رو سخت میشه واسشون کلمات تایپی  پیدا کرد! نمیدونم پول زیاد داشتن، مشهور بودن نمیدونم چی باعث میشه که سبک زندگیا انقدرر فرق کنه حداقل تو همون ظاهر! 

همچنان حس بدیه. درگیریم میگه نمیدونم به پیام ا الان باید ریکشن نشون بدم یا نه. نشون دادم تو هِل

نتیجه: شاید سکوت بهترین آپشن موجوده. حداقل واسه من :)

چیز دیگه ای قرار بود بنویسم

#خر نباشیم

#عنوان: دلداری دادن شلدن تو بینگ بنگ تئوری


به نام خداوند بخشنده و مهربان

قوی نبودن زبانم (هر چند دوست ندارم اینطور توصیف کنمش! میگم چرا.) به شدت هرچه تمام اعصابم رو بهم میریزه، کلی وقت ازم میگیره، تهش سر کلاسش قلبم میاد تو دهنم :/ و حس منگول بودن بهم دست میده.

 دوست ندارم بگم زبانم ضعیفه چون همونطور که گفتم کلاس زبان نرفتم و واقعا ضعیف نیست! این حرف نزدنم اعصابم رو خرد میکنه. فاک به این وضعیت، ینی تو همین شرایط فقط زبانم فوق قوی بود تقریبا میتونم بگم حالم خیلی بهتر بود! خیلی خیلی بهتر. تو این دو سال همش تردید داشتم واسه کلاس رفتن، کاش یکی بود درست و حسابی راهنماییم میکرد.

 

ک۹۹ ثبت نام کردم! و تقریبا بعد اتمام حس خوبی نداشتم! شاید شرطی شدم. ولی فکر کردم شاید این اوضاع مزخرف و تعطیلی ادامه دار باشه. خدایا خودت بهمون رحم کن یا ارحم الراحمین

 

دوباره وارد اینستا شدم، هدفم بطور جدی داشتن یک صفحه بدون پست و استوری و خود ابرازی بود و هست (شاید). ولی بازم درگیرم، انگار اینستا یه وظیفه‌س!! وات د فاک؟:/  برنامه today's usageم داره میگه روزی ۵ ساعت تو اینستام!!! باورت میشه؟

از وقتی پیج شهرمون رو دیدم و چک کردنش تبدیل شده به برنامه هر روزه‌ام و دیدن کلی آدم جدید تو همین شهر. بذار راحت بگم اگه حس خوبی ندارم دلیلش اینه که موفق نشدم. و اگه خوشحال نیستم شاید دلیلش اینه که میتونستم و نشد یا نکردم!

میشه یه روز حس درونم خوب باشه؟ خودمو دوست داشته باشم و لایق چیزهای خوب بدونم خودمو؟ دلم مهارت داشتن تو یه زمینه ای رو میخواد. موسیقی، برنامه نویسی. 

خدایا کمکم کن لطفا


هی، هو یو دویین؟ سال نو هپی مپی >_<

در سال جدید تصمیم دارم به حول و قوه الهی به خواسته هام که اکثر (تمام) اوقات تنها کاری که واسشون کردم، حسرت خوردن بوده و بس! جامه اکشن و عمل و نتیجه بپوشونم. سو از این به بعد قدم هایی که در این راستا برداشته میشه اینجا ثبت و نتیجه گیری میشه. ینی دیگه قرار نیست اینجا فقط ناله بنویسم! یبارم ببینیم چقدر اهل عملیم :)

از اشتباهاتم خواهم نوشت و درس هایی که ازشون گرفتم. از دید توهمی تا دید حقیقی. سعی میکنم این یک سال واقعا آدم نو و ارزشمندی باشم. و یاد بگیرم تجزیه و تحلیل حالم رو.

این دوره منُ خیلی به استرس انداخته واقعا تمام روزها نگرانم . از خدای بزرگ به حق بنده های خوبش میخوام که خودش کمکمون کنه و این دوره وحشتناک هر چه زودتر و به سلامت بگذره بره، خدایا خودت حافظ پدر و مادر و خانوادمون باش.


یک. نمیدونم چطور میشه که آدم یک و ماه رو اونم در بطن سال تحصیلی، هر چند تو اوضاع قرنطینه، به بطالت محض میگذرونه و بعد میناله مثلا از حس منگولی که سر کلاس زبان بهش دست میده!

اگه اون سالها رو هم اینطوری گذروندم پس عجیب نیست نتیجه ای که گرفتم :) میدونی وقتی چیزی که داری هر چند خیلی باارزش باشه و از دلش بشه به خیلی چیزا رسید اما واسش زحمتی نکشیده باشی یا واسش برنامه ریزی و خیال پردازی نکرده باشی میشه همین . میشه ویست شدن سری دوم عمر و جوونی :)

 

دو. فکر کنم چند روزی مونده بود به آخر سال ۹۸ که دوباره وارد اینستا شدم . از بیکاری یا توهم سازی جدید :) نکات جالبش اینا بودن : تقریبا هیچکدوم از اونایی که میشناختن منو و کلی درگیرشون بودم و ه فقط اینکه خریت تا کجا :) هیچکدوم با وجود چندین فالور مشترک ریکوئست ندادن حتی ا :))) اونوقت موقع سال تحویل پیام تبریک تو پی وی فرستاده بود :/ گو تو هل بابا

ماجرای داغ این روزام همین بوده :)))) فضولهای همیشگی زندگیم که سرشونو تا تو تومون آدم میکنن اومدن تو پیجم و چقدر حالم بهم میخوره از بودنشون و فضولیشون، دو تاشونم بلاک کردم :) ولی خب نزدیکترین شخص بهشون پیجم رو دارن :)) این قضیه رو نگفتم، اونجایی که تصمیم قاطع گرفتم به ازدواج با همشهریم ! بهمن با اسفند بود که من پیج اینستای شهرمون رو پیدا کردم و توسط اون خیلی از آدمای این شهر رو دیدم که موفق شده بودن ! یکیش از اقوام نزدیک م بود. حالا انگار از م چه خیری دیدیم که از فک و فامیلش از همون ژن چیزی بهمون برسه :// بیخیال، اوبش تو کانال خبری دیده بودمش و عکسش حس خوبی بهم نداد :) بعد داشتم یکی دیگه رو سرچ میکردم که اتفاقی تو پیج اون، اینو دیدم و با خوندن بیوش پشمام ریخت و حسم به علاقه تغییر کرد :))) و شروع کردم به خیال پردازی و خدایا جاست کیل می :/// عملیات سریم شروع شد واسه آگاه سازیش از وجود خودم! چیزی هم که به ذهنم رسید این بود که اینستا رو نصب کنم و برم پیج شهرمون رو فالو کنم تا برم تو سجست هاش (حالا بشین ببین کی میری یا اینکه اصلا ریسپانسی میده یا نه !) با بررسی پیج شهر دیدم کلی آدم مضحک و اوغ برانگیز هست که احتمال حمله شون به پیجم خیلی بیشتره ! این راه رو بیخیال شدم و  چون صفحش باز بود رفتم سراغ فالویینگ های خودش و به دو سه نفر ریکوئست دادم و بلاخره یدونه فالور مشترک پیدا کردم باهاش :| و تا امروز سه هفته‌س و خبری ازش نیست که خب منطقی هم هست :)) اگه فالور مشترک پیج شهرمون بود محتمل تر بود ! اما این فقط یه طرف قضیه‌س! طرف دیگه پیج هایی بود که فالو کرده بود از دختر خوشگلی که بیوی طوماری داشت و هزاران پست!! که با یه سرچ فهمیدم هم دانشگاهی دوران لیسانسش بوده! و خیلی عجیب نیست اگه فکر کنیم روش کراش داشته یا داره :) با مه لقا و جابری و شونصد تا پیج دختر که اقوام، همکار، لاور یا هر کوفتی که بودن همشون یه ویژگی مشترک داشتن! زیبایی :) همین فاکتور کافی بود که بیشتر دیگه خودم رو عنتر و منتر نکنم چون . بیخیال :) شاید راجع به اینم باید تو یه پست دیگه بنویسم

ناامید محض اینم دومین گزینه از دو گزینه ای بود که تو ذهنم جا داده بودم :) اولیش همون مرد بداخلاقی بود که دندون های عقلمو کشید!

دلم واقعا گرفته بود، الان که دارم اینا رو مینویسم شاید اگه خودم میخوندم میگفتم عجب آدم تو کفی ه :))) ولی آنچه که من دیدم تو این دو سال همه همینن !!! و تو پستی که گفتم مینویسم دلیل این حال و هوا روشن میشه .

تا اینکه فکر کنم روزهای اول عید بود که در پی عکس هایی که پیج شهر میذاشت، یه عکسی گذاشت که ذکر شده بود ارسال کننده کیه :) و با سرچ اون شخص . :) بله شد آنچه شد، البته این شدن که میگم فقط از طرف من شده فعلا :)) دیدم اون شخص تو فالور و فالویینگ د ه و بله :))) اینبار لازم نبود پیج شهرو فالو کنم! پیج د رو فالو کردم و مجبور شدم م هم فالو و اکسپت کنم :| تومون که میگم همینه !!! واضحا رفتارش باهام عوض شد و تا امروز و همین لحظه طلبکاری رو میشه از صورتش خوند، تمام آنکامفتبلیتی که م واسم تو این سالها به وجود اورده بود از جلو چشمام رد شد و بلاک و ریپورتش کردم :) و د موند ینی خیلی واضحه چی میگم :))) لازم به ذکره که تمام حدود ۵۰۰ فالور بجز شخص مورد طرح، د رو بلاک کردم که پیجم رو نبینن بخاطر فرهنگ غنی ۹۹درصد آدمای این شهر و عکس نه بی حجاب :) صرفا "عکس" م

خب چند روز منتظر بودم، چند روز پیجم رو بستم چون به طور اتفاقی یکی بهم ریکوئست داد که از اوباش اوق برانگیز همین شهر بود بلاکش کردم و انقدر حالم بد شد که پیجم رو بستم !!! تو اون چند روز چند تا پیج فیک ساختم و رفتم بهش ریکوئست دادم یه پسج پسر که قبول نکرد :)))) یه پیج دختر البته زیادی پرفکت!!! قبول کرد و بک داد! پیج معمولی بود آدمو آزار نمیداد اما از فالورهاش بگم تعداد زیادی دختر خز و خیل که خب چند تا بودن بهتره!!! ینی میشه برداشت کرد که حسی به آدم خاصی نداره !(شاید). نمیدونم واقعا جذب اولیه رخ داد یا چون از اول فهمیدم کیه جذبش شدم! خلاصه که رویاپردازی ها شروع شد، زل زدن به عکساش به صورت موزیکال و تو تمام این چند روز استرس رخ دادن جنگ جهانی به خاطر پیج اینستای من . خدایا :) تا اینکه با توکل بر خدا دوباره وصل شدم و اولین قدم م و ت رو بلاک کردم :) تا امروز که مثلا دعوتمون کرده بودن و تا الان خبری ازشون نیست :) صبم که د زنگ زد قشنگ طلبکار بود! و جالبتر اینکه اون شخصم خبری ازش نشده تا حالا :) به عبارتی رویاپردازی هام رنگ باخته . عکس هاش رو پاک کردم و دوباره چند تاشو بازیابی کردم . خدایا از کی انقدر احمق شدم . ینی ببین تا کجا من ذره ای حریم خصوصی ندارم. از وقتی چشمامو باز کردم همین بوده . فضولی و بحث و قهر. خسته ام. اونقدر خسته که دلم میخواد چشامو ببندم و نفس کشیدن یادم بره. حتا یه اتفاق مثبت ریز نمیفته که دلم به اون خوش باشه.

میریزم تو خودم، همه چیو. فکر اینکه بعد این یه سال میخوام چیکار کنم؟ کجا برم؟ ۳ بار با تک تکشون مردم:) با تمام بحث هایی که در مورد اونا بود وقتی حضور داشتن یا نه ولی من همیشه بودم . از وقتی اومد لقب عفریته گرفتم :) تا الان که تو تک تک ثانیه های تلخم حضور پررنگ داشته و بهتره بگم داشتن ! اونوقت وقتی دراز به دراز رو تخت بیمارستان افتاده بودم همین پیشم بود و حتا اونجا هم حریم خصوصی نداشتم :) بسه دیگه . 

میریزم تو خودم اینهمه بیچارگی و تنهایی رو ‌. اینهمه تلخی و دغدغه بودن رو . 


اومدم بنویسم که فردا بعد از کلاسش یه برنامه توپ میریزم واسه تردن همیشگی که تو ذهنم بوده. یادم میاد که این یکی دیگه از هزاران و شاید میلیون ها تصمیم هیجانی و شخمیه که تو این مدت راجع به مسائل مختلف گرفتم. اگر قرار به تردنه چرا الان نه؟؟

 

 

ن دوست صمیمی این مدت من بوده ولی میخوام بگم در ارتباط با جنس مخالف کمترین اعتمادی بهش ندارم :) و به راحتی میتونم بگم عامل مخرب یک ارتباط میتونه باشه . یه آدم میشه گفت زیبا و مهم تر سفید !:)) نمیدونم به عزت نفس ربط داره یا نه یا اگه هر کسی حتا خودم جای اون بودم چطور میشد اما اون از هیچکس دست نمیکشه! مثلا تو رابطه بود و نمیدونم چطوری با ان نفر لاس میزد، تو مدت اخیرم که تا جایی که بروز داده چند نفر بهش ابراز علاقه کردن! من نمیدونم ابراز علاقه کسی تو سن حدود ۲۰ چه معنی ای میتونه داشته باشه ولی به هیچکدوم از آدمایی که بهش ابراز علاقه کردن اعتماد و در نتیجه حس خوبی نداشتم و ندارم. نمیدونم ازدواج تو سرنوشت همه آدما هست یا نه اما عمیقا دلم میخواد با کسی که آشنا میشم و ازدواج میکنم، نگاه خاص و علاقه خاصش فقط به من باشه و حتی یه لحظه شک نکنم یا نترسم بخاطر وجود همچین آدمی! خیلی وقتا نفرت انگیزه نمیدونم ریشه این نفرت حسادته تو ناخودآگاه آدم یا واقعا شخصیت حال بهم زن و جلب توجه کنندش! الان که دیدم اکس س تو فالورهاشه حس بدتری بهش پیدا کردم ! اون دل هیچ پسری رو بخاطر دوست های دخترش نمیشکنه:)) راستش اونموقع که سه تایی با هم بودیم من حس کردم اون یارو که الان اکس س شده واضحا اینو زیر نظر از نوع . داشت و بعدش تعجب کردم که با س دوست شد !:) آدما غیرقابل پیش بینی و حتا میشه گفت غیرقابل اعتمادن حتی شاید خودم. ولی هرگز خدا نکنه که همچین موجودی باشم.


اینستا محسوسش کرد، به پوچی گذشتن رو میگم

تحلیل و بررسی تک تک آدمایی که بهم ریکوئست دادن، نکته جالب اول همینجا بود فهمیدم که به واقع هیچکس از آدمایی که ادعا میکردم دائما نگاهم میکنن :)) از هم استانی ها، حتی هم دانشکده ای ها! هیچکس درگیر من نبود. جای جالب دیگه‌ش آدمایی بود که بهشون ریکوئست میدادم و قبول نمیکردن (۹۹ درصد هم‌جنس خودم :)) که پیجشون پی وی هم‌ نبود)

س از همون اول اومد دایرکت و انتظار اینهمه پوچی از آدمی با اون بیو رو نداشتم و خب طبیعتا (طبیعت من) جوابش رو دادم تا رسید به آیدی تلگرام واسه فرستادن انبوهی آهنگ و نهایتا مکالمات اوق برانگیز اخیرش! چرا ؟ چرا جایی که باید بی محلی کنم میخندم تا جایی که همچین مکالمه ای پیش میاد؟ مقصر کیه جز خودم که حد و حدود آدما رو بهشون یادآوری نمیکنم؟ این موجودات کی هستن؟ نقششون تو زندگی من چیه؟ و بود و نبودشون تو یه پیچ، نه در ده سال آینده حتا همین لحظه چه اهمیتی داره؟؟ اصلا هدف تو از بودن تو جایی مثل اینستا چیه؟

نذار آدما به حریمت کنن.

روزها درگیر ب بودی و هیچی به هیچی، ریسپانسی ندیدی و اصلا معلوم نیست تو رو دیده یا نه :) درگیرش شدی، پذیرفتیش و ترسیدی! کامان .

رفتم تو پیج شهر و به ادمین گفتم موفق ها رو معرفی کنه :) صد نوع بهونه اورد و تهش گفت اگه باهاشون در ارتباطی بگو! گو تو هل بابا

رفتم پی وی چند نفر و مثلا ناشناس حرف زدم! از جمله م که تو این دانشگاه بوده، انتظار من درگیر شدنش بود :))) حداقل یبار پیگیری! اما هیچی به هیچی. اون پیج رو دیلیت کردم. تو فالویینگ هاش چیزی که به چشم میخورد یه عده خانم خوشگل به معنای واقعی کلمه بود، دلیلی نداشتم برای معرفی بیشتر خودم :) پس همچنان ناتینگ .

پوینت قضیه چیه؟ تو میخوای با این آدما آشنا شی یا نه؟ اگه آره که باید یکم صبر کنی و اقدام درستی انجام بدی، اگه عاشقشون شدی که جدا متاسفم :) چی میدونی ازشون که این حجم از مغزت رو بهشون اختصاص میدی؟؟

 

نهایت تلاشم واسه زبان این بود که یه متن فوق منفی آماده کردم که بگم من زبانم گهه و از من انتظار نداشته باشه :)

همین، هیچ کار مفیدی نکردم. نه درسی نه تلاشی و نه کسب مهارتی همچنان ! مخم مرطوب شده .

امروز شنبه بود، نمیدونم درستش اینه که شبا چند دقیقه چیزی رو چک کنم که بخاطرش رفتم اینستا، یا یه هفته تنبیه کنم خودمو!! و کلا بیخیالش شم

ولی اگه ذره ای شرف و وجدان تو وجودت باشه به خودت میای و تلاش جدی و هدفمند رو شروع میکنی، برنامه میریزی واسه چیزهایی که باید. به خودت بیا قبل از اینکه خیلی خیلی دیر شه.


دلیل فعالیت کمم اینجا جز فعالیت عمرسوزانه وحشتناک در اینستاگرام نبود :) در پیک جوانی و فرصت کم موجود و با تمام آموخته ها!! به طور متوسط ۴ ساعت تو اینستا گرام به معنای واقعی کلمه پلاس بودن!

از اینکه من درگیرِ هیچ و پوچم قبلا نوشتم، اینجا تنها جاییه که میتونم بطور شفاف بهش اقرار کنم. من همیشه درگیر بودم. درگیر مردم، قیافه و اندام و شغل و تحصیلات و ژست عکس ها و کپشن ها و استوری ها و اینکه جلب توجه میکنن یا نه! اینکه خودشونن یا نه! اینکه کیا فالوشون میکنن کیا لایکشون میکنن کیا بهشون ریسپانس میدن کیا . کیا . کیا :) فور گاد سیک‌س بسه دیگه

دوران کنکور بیوگرافی بچه هایی که مثلا (کاملا پوچ) تو دانشگاه مورد علاقه‌م درس میخوندن رو حفظ بودم. 

اما اینور قضیه واسه خودم هیچی نبودم، از زبان "نالیدم" ولی واسش کاری که کار باشه نکردم، از برنامه نویسی نالیدم ولی حتا واسه زدن یه کد تلاش نکردم، حتا یه تمرین تی ا رو سعی نکردم حل کنم. چه کردم؟ :) تماما درگیر اینکه یکی مثل ن قابل اعتماد هست یا نه! شوآف هست یا نه :) اینکه یه روز یکی ازم خوشش بیاد عامل مخرب میتونه باشه یا نه :)))) باهاش قطع ارتباط کنم یا نه :*) آخه آدم حسابی اگه قراره گیر همچین آدم پوچی بیفتی دیگه اینهمه نگرانی و انرژی سوزی نمیخواد که :) فقط بذار رخ بده .

تمام عمر درگیر ریخت و تیپ و زوایای مختلف صورت و بینی و چشم و پلک و پوستم بودم :) و نتیجه همه اینا بی مهری به خودم بوده و ایجاد و تقویت همچین شخصیت متزلی .‌ انقدر پوچ که میترسه از حضور و وجود آدم ها !

چه کردم که منتظر اتفاق خوبی بودم؟:) تلاش برای بهبود هر بعدی از خودم؟ احترام به خودم؟ با جواب هر بی لیاقتی رو ندادن؟ یا اجازه توهین و رسوخش به تک تک سلول های روح و قلبم؟

همه واسم تو اولویت بودن الا خودم :) و چه انتظاری داشتم؟

تمام این سالها تنها کاری که لازم بود انجام بدی، خودت بودن و توجه به خودت بود :) همین و تنها کاری که انجام ندادی، همین

و الان تو این سن هیچ چیز مطمئنی تو زندگیم نیست. نه آینده شغلی مشخص، نه آینده عاطفی معلوم نه تسلط به یک زبان یا یک‌ مهارت یا یک ساز :) هیچی . نه مطالعه نه وضوح تو هیچی؟ وات د فاک دقیقا :) چه انتظاری داری که بعد از هر مرحله دچار دپرسی میشی؟

یک روز فقط یک روز از این سنگر تظاهر به درس خوندن بیا بیرون کاری که این ۸ سال اخیر کردی! ببین داری چیکار میکنی واقعا؟ چی "وجود" داره تو زندگیت؟ و به کجا داری میری؟

پ.ن: پست بعد چیزایی که این مدت درگیرشون بودم رو ثبت میکنم.


من از خودم فاصله میگیرم

دیوار نزدیکتر میشه

میخندم و دردامو میشمرم

تلخه ولی شاید دلم وا شه.

 

فالوش کرد و تا ابراز علاقه بهش هم مطمئنا چیز زیادی  نمونده :)

دریغ از یه جوونه تو وجودم

از همون خونه ۳۰ متری و تو اولویت بودن و وحشی بودنش! از مورد توجه پسرا بودن و تا پیشنهاد پدرش به پسره و جرات گفتن اینکه فکر نکنی ازت خوشم میاد :) و شروع زندگی پر از همه چیز و رفاه و پسر دار شدنش و همیشه و همه جا همراه بودن . تا خواستنش برای همیشه تا مامان اون موفرفری بودن و اون زندگی لاکچری و عکس هایی که حتی یدونشم به ماها شباهت نداره و میدونی حتی پر بودنش :) کامل بودنش به قدر نیاز . و اراجیف ملت که نمیشمرنش! اخلاق نداره و هزاران چرت دیگه :)

حس میکنم دلم غمگین ترین دل روی زمین شده  

روزا که میگذرن اما محاله که حسم عوض شه :)

بسه دیگه همه نقص های دنیا فقط تو وجود ما بود . 

چرا زنده باشم  فقط یه دلیل فقط یکی :)؟

از حس "هیچ" پرم . :)

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها